سید محمدحسین سید محمدحسین ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

هدیه ی مهربان ترین

کودکانه

پسرها دارند با هم فانتزی سفر مشهدشان را مرور می کنند. سیدعلی: می ریم استخر...، می ریم حرم... محمدحسین: نمیتونییییم! لختیم! محمدحسین دارد نقاشی می کند، دفترش ورق می خورد. - میرهههه! میرهههه! می بنده خودش! محمدحسین: این کیههه؟ من: طوطیه! محمدحسین: منو می خوره! من: نه! تخمه می خوره! پوستشو می شکنه می خوره. محمدحسین: نمی تونه! دستش کجاس؟ من: با نوکش می شکنه. محمدحسین: منم می خوام رنگی رنگی بشم! وقتی محمدحسین در حال وحدت وجودی با سیدعلی قرار گرفته، منو این جوری صدا می کنه: مامانِ باهمدیگه مون! - مامان! منو می فهمی؟ - خیلی مامان زینبِ باحالی! سیدعلی شوت می کند. توپ می خورد به چشم محمدحسین. با گریه می گوید: مامان! علی چشمامو با توپ ضعیف...
29 بهمن 1392

ولیمه حذاق

دیروز برای سیدعلی ولیمه دادیم. ولیمه ای که مستحب است وقتی فرزند در خواندن قرآن حاذق و ماهر شد، داده شود.   البته سیدعلی چند ماه است که خیلی خوب قرآن می خواند، ولی ما تازه فهمیدم که خوب است ولیمه بدهیم. به نظرم خیلی سنت پسندیده ای ست و جا دارد حداقل کنار جشن های دیگر، مثل دندونی (!) این ولیمه را هم به اقوام و دوستان بدهیم. حتما این کار ما در ترغیب بچه ها به انس با قرآن اثرگذار خواهد بود. پ.ن: یک قلم قرآنی داشتم که هدیه گرفته بودم. دیروز هدیه دادمش به سیدعلی.و البته خاله ها و دایی ها و پدربزرگ و مادربزرگ هم همگی لطف کردند و با دادن هدیه های محبوب سیدعلی، این روز را برایش خاطره انگیز کردند.   ...
26 بهمن 1392

هنر مادر بودن

برای این که مادر خوبی باشی، باید نقاشی بلد باشی. نه برای این که به بچه یاد بدهی یا به جایش نقاشی بکشی. برای این که بتوانی کنارش بنشینی و نقاشی کنی و پا به پایش لذت ببری. باید بتوانی با گل و خمیر مجسمه بسازی. باید بازیگر خوبی باشی. باید برای تربیت بچه ها بتوانی بعضی وقت ها فیلم بازی کنی. حتی باید فن بیان بلد باشی. بتوانی خوب حرف بزنی. زیبا کتاب بخوانی. باید قصه گو باشی. از هرچیز و هیچ چیز قصه بسازی. باید بتوانی شعرهای من درآوردی با قافیه های کج و کوله بگویی. باید بتوانی هر جمله و هر شعری را (حتی همان شعرهای کج و کوله را) با آهنگ های من درآوردی ات جذاب کنی. خلاقیت لازمه مادری ست. علاوه بر تمام این ها باید بدن ورزیده ای داشته باشی...
23 بهمن 1392

تناسب ارزش ها!

دیروز رفتم نمایشگاه کتاب قم و با پولی که مادرشوهر عزیزم به مناسبت تولد پیامبر بهم داده بودند برای پسرها کلی کتاب گرفتم. این کلی که میگویم یعنی دقیقا ۴۱ عدد کتاب، سه پازل، دو سی دی انیمیشن و سرود ایرانی، چند تا کارت بازی، یک تقویم کودکانه ، چند تا چرخانه و یک پوستر برای اتاقشان.   درست است که در نمایشگاه، کتاب ها با تخفیف عرضه می شدند اما من برای خرید هر کتاب، بعد از گذراندن مراحل تأیید محتوا و تصویر سازی و نویسنده و ناشر، به گزینه بسیار مهم قیمت هم توجه می کردم. به هر حال در این اوضاع گرانی کاغذ، قیمت کتاب ها عجیب رشد کرده. جالب این که بعد از رسیدن به خانه، وقتی حساب و کتاب کردم، دیدم قیمت تمااااام این اقلام فرهنگی، اندازه قیمت ش...
10 بهمن 1392

جشن پیامبر مهربان ما

به نام خدای دوستدار کودکان پیامبر اکرم (صلوات الله علیه): فرزندان خود را بر محبت و دوستی من و اهل بیت من و قراِئت قرآن تربیت کنید. (از قبل برای بچه ها اجمالا توضیح می دیم که امروز می خوایم جشن بگیریم و از خودشون تو تزیین خونه کمک می گیریم. اصل مهم اینه که بچه ها مشارکت کنند و بهشون خوش بگذره. دیگه این که ریسه ها قرینه باشن یا خونه شیک شده باشه قطعا مهم نیست. بعد که فضا آماده شد، می تونید برنامه تون رو با این قصه شروع کنید.) به نام خدای بزرگ و مهربون بچه ها توی کوچه بازی می کردند. صدای خنده و شادی کوچه را پر کرده بود؛ پیامبر (صلی الله علیه و آله) داشتند به مسجد می رفتند تا نماز بخوانند. وقتی بچه ها پیامبر را دیدند، دویدند جلو و ...
8 بهمن 1392
12643 0 26 ادامه مطلب

الگوسازی التقاطی

1. شرایطی پیش آمد که محمدحسین قسمت هایی از فیلم مرد عنکبوتی رو دید. 2. کتابی داریم که رویش عکس علامه طباطبایی را دارد. به محمدحسین این طوری معرفی شان کرده ایم: آقا محمد حسین. حالا پسرک ما وقتی خوب غذایش را می خورد و می خواهد قوی شود می گوید: مرد عنکبوتی می شم. بعد شب، آقا محمد حسین می شم!!!   بعدا نوشت: یک اتفاق خوب دیگر افتاد که فضا را به نفع آقا محمد حسین ها تغییر داد. از دیروز یک کتاب دیگر پیدا کرده با عکس آقای کمپانی. سر سفره هم کتابو می ذاره کنار خودش. بعد با ذوق می گه: ما هممون محمدحسینیم!
8 بهمن 1392

محمدحسین سه ساله شد.

امروز سه سال می گذرد از روزی که برای دومین بار بعد از رنج و درد بسیار، صدای گریه نوزادی را شنیدم که نه ماه درون من رشد کرده بود. سه سال می گذرد از وقتی که صدای "الحمدلله رب العالمین"های بلند بلندم اتاق زایمان را پر کرد. از روزی که برای دومین بار طعم در آغوش کشیدن پاره تنم را چشیدم؛ نوزادی که بوی بهشت می داد. سه سال می گذرد از لحظه ای که با ولع و اشتیاق من و محمدحسین همراه بود. با شیردادن و شیرخوردن سیدکوچولوی من، در حالی که آقای بابا خم شده بود و توی گوشش اذان می گفت. سه سال می گذرد از آن نصفه شبی که سیدعلی لباس های کارآگاهی اش را پوشیده بود؛ یک پالتوی سیاه، یک کلاه مشکی، با یک ذره بین و یک تفنگ توی جیب پالتو. و درحالی که از ذوق می دو...
6 بهمن 1392
1